ماهي ها

شهره احديت
sh_ahadiat@yahoo.com

ماهي ها


شهره احديت

دستهايش را گذاشت لب پاشويه و روي حوض خم شد. ماهي ها بدون حركت وسط حوض ماندند. صورتش رابرد جلو. آب را كه ليسيد، ماهي ها همه تندي دم تكان دادند و رفتند زير آب.

«پيشت!پيشت!»

گربه را از حوض دور مي كنم. ماهي ها كه دم تكان مي دهند، دلم فرو مي ريزد. حوض بوي ماهي مي دهد، بوي ماندگي. سبزيِ آب بوي لجن را از ته حوض بالا مي اورد. سر شيلنگ را به تنهء درخت خرماي باغچه تكيه مي دهم وشير آب را باز مي كنم. لب پاشويه مي نشينم وبه صداي شر شر آب كه از تنهءخرما روي خاك باغچه مي ريزد گوش مي دهم. نمي دانم چندسال است اين درخت، خرما نمي دهد. شايد از همان سالي كه پدر مرد. همين جا بود كه پدر سرش گيج رفت وولو شد. امده بود به ماهي ها نان بدهد. پدر مي گفت:«درختاي خرما مثه ادميزادن، بايد جفت داشته باشن تا خرما بدن. »نمي دانم هر سال از كدام خانهء شهر گرد درخت خرماي نر را پيدا مي كرد ويك روز بهاري ، بعد نماز صبحش، نردبان را به تنهءدرخت خرما تكيه مي داد ومي رفت بالا و ان گرد شيري رنگ را ميان شاخه هاي خرما مي پاشيد. از پله هاي نردبان كه پايين مي امد، بويي مثل بوي ترياك همهءخانه را پر كرده بود ومن توي خواب وبيداري، شيرينيِ خرما را حس مي كردم.

روزي هم كه منصور با مادر و خواهرش امدند خانهءما، پدر كنار حوض بود وبه دو ماهي كه كنار هم بي حركت وسط آب مانده بودند، خيره شده بود. منصور ماهي ها را دوست نداشت؛ مي گفت:«فقط به درد سبزي پلو مي خورن. » ولي كنار حوض روي صندلي حصيري مي نشست وبه درخت خرما ي باغچه خيره مي شد تا برايش چاي بياورم؛ با ان لباس قرمزم كه يقه اش سفيديِ سينه ام رابيرون مي ريخت، دورش بگردم واو هر وقت سر حال بود دندان هايش را روي هم مي ساييد:«مرمري، كفتري من!» و دلم مي لرزيد.

ماهي ها دم تكان مي دهند وتند مي روند زير آب. مثل لحظهءرفتن پدر. نمي دانم مادر كجا بود؟لابد توي اشپز خانه، پاي اجاق، غصه هايش را توي قابلمه مي ريخت كه قابلمه سر ريز شد ومادر جزغاله شد. همان موقع هم ماهي ها تندي دم تكان داده بودند؛كه مادر نديده بود. توي تنگ خانهءمن هم ماهي ها دم تكان مي دهندوسرشان را محكم به تنگ مي زنند.

مادر منصور مي پرسد :«ديشبم خونه نيومد؟»

سرم مثل سرب روي بالش افتاده. نمي توانم چشم هايم را باز كنم. تا مي خواهم دروغي سرهم كنم، منّ ومنّي مي كند ومي گويد: «مادر جون، بالاخره مرد زن مي خواد؛ حالا اگه بچه اي، دل خوش كُنكي، چيزي…. »

محبوبه، خواهر منصور با ارنج به پهلوي مادرش مي زند. سرم مي چرخد . دستم به طرف چپ سينه ام مي رود، همان جايي كه صاف شده است. منصور رو به زني با پيراهن قرمز دندان مي سايد: «مرمري، كفتري من!» زن مي چرخد، مي چرخد، مي چرخد. من عق مي زنم. محبوبه ومادرش دستشان را جلو دهان مي گيرند وبه طرف در اتاق مي روند.

«مامان!مجبور بودي اينجور بگي!»

«وا!كار به حرف من نداره، عق زدنش مال شيمي درمانيه. »

«نمي گفتي شازده ت چه گندي زده مي مردي؟!»

«گند چي، بالاخره مرده. تازه خود زن مي فهمه. »

مي فهمم. بايد بروم لب حوض خانهء پدري. مي روم. دست ورم كرده ام را لب پاشويه مي گذارم؛با دست ديگر شير آب را مي بندم. صورتم را به آب نزديك مي كنم. روسري ام را بر مي دارم. توي حوض ماهي ها روي سرم بي حركت ايستاده اند. تنم بوي ماهي مي دهد. ماهي ها يكهو دم تكان مي دهند وميروند زير آب. صورتم را توي حوض فرو مي برم.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30139< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي